علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

بهار

فروردین رو عاشقم نه تنها به خاطر نو شدن سال و  اومدن بهار و رویش گل و بنفشه ... چون این بهار بود که مژده مادر شدنم رو آورده بود  و خدای مهربون من و لایق مادر شدن دونسته بود و من یک حس نو و جدید توی وجودم احساس می کردم بهار سه سال پیش با همه بهار های عمرم فرق داشت  ... چون منم بهاری شده بودم و امسال سومین بهاریه که شکوفه زندگیم باهامون هست و زندگیمون رو  بهاری کرده هر بهار که میاد دلم هوایی میشه بیاد بهارهای پیشین به یاد بهار اولی که  توی دلم بودی .... به یاد بهار دومی که لباسهای نقلی و کوچولوت رو با ذوق و شوق فراوان تنت میکردم و همراهمون بودی توی هر مهمونی و دید و بازدید... و این هم از بهار سومی  ...
26 اسفند 1392

تَنده

میریم خرید لباس و کفش برای سال جدید وارد مغازه میشیم ... میدونی برای چه کاری اومدیم همراه بابا جون لباسها رو نگاه میکنیم و به سلیقه خودمون یک رنگ رو بر میداریم برا پرو اما هنوز لباسو تنت نکردیم ... با صدای بلند میگی اینا برا من تنده (تنگه) من لباس دارم ... لباس نمیخوام اما هر طور شده لباسو تنت میکنم و سراپاتو برانداز میکنم وای خدای من چقدر آقا شدی انگاری همین دیروز بود که بلوز و شلوار دو ، سه وجبی برات میگرفتیم حالا قد کشیدی و بزرگ شدی .... چقدر زود گذشت مغازه بعدی برای خرید کفش میریم با قد کشیدنت و بزرگ شدنت مدل کفشهات هم عوض میشه ... مردونه تر میشه میخوام کفش پات کنم ... مامانی من کفش دارم کفش نمیخوام اصلا حوصله خرید ...
24 اسفند 1392

این شبها

شب شده و در راه برگشت به خونمونیم ماه ...ماه مهبون(مهربون) کجایی؟ ماه... ماه ... کجایی من دارم صدات می زنم؟ با چرخش ماشین ... ماه رو پیدا میکنی و ازش میپرسی  کجا بودی من صدات میکردم کارت داشتم مامان ماه کجا بوده؟ رفته بوده پیش یک نی نی کوچولو مثل شما که داشته صداش میکرده حالا هم که شما صداش کردی اومده پیشت تا وقتی به داخل خانه می رسیم با چشمای کوچکت ماه رو رصد میکنی که مبادا دوباره گمش کنی وقتی هم میریم داخل خونه ازش خداحافظی میکنی و بهش شب بخیر میگی تا شب بعد حالا وقت خوابه و شما مسواکت رو زدی و من داستانم رو گفتم اما هنوز وول وول مخری مامان چرا شب میشه؟ چرا ماه اومده بخوابیم؟ آخه باید شب بشه که خورشید خان...
20 اسفند 1392

خیاط باشی

هر چه میبینی و میشنوی سریع به خاطرت میماند و من ... حیرت زده ی آن حافظه ات می شوم صندلی سبز کوچولوت  رو آوردی با یک تیکه کاغذ کاغذ رو از زیر پایه صندلی رد میکنی می پسرم : علی اصغر داری چیکار میکنی جواب میدی : دارم خیاطی میکنم خیاطی!!  از کجا یاد گرفتی ... از عمه هَباب (عمه رباب) درست مثل عمه جون که خیاطی میکنه تو اون کاغذ رو از زیر پایه های صندلیت که توی ذهنت برای خودت چرخ خیاطی ساختی رد میکنی شکرا لله
20 اسفند 1392

هیشکس نیست

 من توی آشپزخونه ام و تو مشغول بازی یهویی صدا بلند میشه کمک ... کمک میام ببینم چی شده که ... بله آقا بین مبلا گیر افتاده میدونم که میتونی خودتو نجات بدی ... ایستادمو نگات میکنم کمی تقلا میکنی ... اما انگار نمیتونی باز هم صدا میزنی... کمک ... کمک ... هیشکس نیست کمکم کنه با شنیدن این کلمه بدو بدو میام بغلت میکنم و از بین مبل ها نجاتت میدم بوسه بارونت میکنم   علی اصغرم تو همه منی تو ... همه کسمی ... دوستت دارم خدایا همه کس ترین زندگیم را به تو می سپارم ...
20 اسفند 1392

آی قصه... قصه... قصه

آنقدر که برایت وقت خواب قصه گفته ام که خودت هم دیگر یکپا قصه گو شده ای و آنقدر با مزه داستانهای کوچکت را برایمان تعریف میکنی که حد ندارد با همان تقلید صدا ... تغییر دیالوگ و ... چندتایش را ضبط کرده ام ... باید شنید...  کافیست کتاب جدیدی بخریم یا که من مجله ی کودک سالم را بخوانم و تو منتظر تعریف و یا قصه ای من در آوردی هستی راستش را بخواهی خود من هم دیگر قصه گو شده ام ٢ یا ٣ داستانی تا به اینجا خیالی برایت گفته ام و تو عاشق قصه و بعد همان قصه ها را روز بعد برای مادرجون زهرایت تعریف میکنی موقع خواب عصرت از روی کتاب با هم قصه میخوانیم و شبها که تاریک ایت و کتاب دیده نمیشود به قول خودت با دهن قصه  میگوییم ... البته نه یک قصه ...
13 اسفند 1392

من ناراحتم

وقتی غذا تو کامل نمیخوری یا اصلا نمیخوری خیلی ازت ناراخت میشم و بهت میگم من خیلی ناراحتم چون علی اصغر غذا نخورده .... بعدش میای پیشم و میگی : مامان ناراحت نباش من شمار رو دوست دارم حالا خودت داری بازی میکنی با اتوبوست ... میای پیش بابایی و میگی : من ناراحتم چرا بابایی ناراحتی با حالت واقعا نارارحت میگی : آخه اتوبوسم غذا نمیخوره من نارارحت شدم بابایی هم به اتوبوس میگه : آقای اتوبوس لطفا غذا بخور تا علی اصغر خوشحال بشه حالا مثلا اتوبوس غذا می خوره و علی اصغر خوشحاله خوب ناقلای من... چه میشه تو هم مثل اتوبوست غذا بخوری تا من خوشحال بشم این وضع غذا خوردن و نخوردنت واقعا ناراحت کننده است خدایا شکرت ...
3 اسفند 1392

همیار کوچولو

توی نقاشی هایی که برات می کشیم و توضیح میدیم یکیش چراغ راهنمایی و خیابونه و مقررات ایست و حرکت سوار ماشین بابا جونیم و چراغ راهنمایی از دور دیده میشه : با صدای بلند میگی : قرمزِ: وابِستیم (بایستیم) .... سبزِ: راه بریم... چشمک میزنه: یواش برو حالا ما همیشه همراهمون یک همیار کوچولوی پلیس داریم که مراقبمون وقتی چراغ قرمز میشه ...وابایستیم اگر من و بابایی در مورد وضع خیابون و رانندگی بقیه نظری بدیم شما هم مارا از نظرتون محروم نمیکنید و نظر میدید مثلا من میگم وای خدای من نزدیک بود تصادف بشه تو هم بعد از اینکه ماجرا رو از من پرسیدی میگی ... خدای نکرده میخواست تفادص بشه چقدر شلوغه ... آقاهه بوق نزن ... یواش برو و ... الحمدالله ...
3 اسفند 1392

توحید

احساسم این است که دارم به آرزویم می رسم ... حفظ قرآن چند وقتی است که با تمرین و تکرار یاد گرفته ای بخوانی سوره توحید را و چه زیبا میخوانی شیطان رجیم بسم الله رحیم گل(قل) هو الله احد الله و صمد و بقیه آیه رو چون کمی سخت تره نمیتونی به تنهایی بگی و باید کمکت کنیم امیدوارم به لطف الله بتونی کامل این سوره رو حفظ کنی دعای سلامتی امام زمان رو هم به همین زیبایی میخونی البته با کمک هم مثلا من اولش رو بگم و تو بقیه اش رو فقط کافیه ما بگیم اللهم دیگه سطر اولش رو گفتی صلوات  رو هم به همین زیبایی میخونی اما اونم نصفه اللهم صل علی محمد ... وعجل فرجهم ... و روی وعجل فرجهم تاکید زیاد داری که گفته بشه به امید ...
3 اسفند 1392

میساک

هر شب ... قبل از خواب ... باید مسواک بزنیم شاید من به دلیل مشغله زیادم یادم بره ... یاکه با خودم بگم چون مریضه و حال نداره بی خیال امشب نمیخواد مسواک بزنه اما ... تو خوب یادته و میدونی که قبل از خواب باید مسواک بزنی و برات فرقی نمیکنه که مریض باشی یا نباشی باهم دیگه راهی دستشویی میشیم و تو میری بالای صندلی سبز کوچولوت ابتدا دهن غنچه ات رو با لیوانی که گذاشتیم مخصوص مسواک زدنت پر آب میکنی و بعدش فورا میریزی بیرون و این کار رو به نحو احسن انجام میدی حالا من روی مسواک کوچولوی سبزت کمی خمیر دندون میمالم دندونات رو روی هم فشار میدی و دهنت رو باز میکنی و من شروع میکنم به زدن میسواک روی مرواریدهای سفیدت بالا... پایین... چپ... راست ......
3 اسفند 1392
1